یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر
تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود
شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود
امروز سالروز وفات حسین پناهی بازیگر معروف صدا و سیما ست
حتما صداش برای همتون آشناست و تصویر و بازی های زیباش آشناتر...
او در ششم شهریور 1335 در شهر سوق در کهگیلویه به دنیا آمد و به خواست پدرش به تحصیل علوم روحانیت پرداخت و مدتی به ارشاد مردم مشغول بود.
بعد از تصمیم او برای ترک روحانیت و طرد شدن ار طرف خانواده به تهران آمد و در مدرسه هنری آناهیتا دوره بازیگری و نمایشنامه نویسی را گذراند.
اشعار حسین پناهی از افکار زیبایش سرچشمه می گیرد و او را بیشتر از آنکه بازیگر باشد شاعری نکته سنج و ریز بین معرفی می کند
... چراغ شیک ،
لوستر شیک ،
میز شیک ،
منظره قاب شده بر دیوار شیک ...
با آن گاوهای خال خالیش که از زور پُرخوری ،
در شرف ترکیدنند !
از هیکل استخوانی ام
روی تخت ،
بودایی می سازم
و ذهنم را تا انتهای ظلمانی ترین منظومه ها
به دنبال خدا می فرستم
و دعا می کنم :
خدایا !
گربه یی برسان ،
تا این همه کلاف را کلافه کند !
حسین در چهاردهم مرداد سال هشتاد و سه به دلیل سکته قلبی با دنیا وداع کرد... یادش گرامی
بدرود
یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد !هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی !!!مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ...بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟
********** **********
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :می خواهم از کوهی بلند بالا روم می توانی نزدیکترین را ه را به من نشان دهی؟
امروز تولد خواهرم فرشته است
امشب چه ناز دانه گلی در چمن رسید
گویی بساط عیش مداوم به من رسید
نور ستاره ای در شب تولدت
انگار که فرشته ای از ازل رسید
فرشته مهربون زندگیم تولدت مبارک امیدوارم همیشه شاد و سالم و سعادتمند باشی عزیزم